به یادتم هنوزم ...
برای ZADS  
خیلی خوشحالم از اینکه تو به دنیا اومدی؛ تو            دنیا فهمید که تو انگار نیمه گمشدم‏ی تو
زندگی خیلی خوبه چون که خدا تو رو داده            روز تولدم برام فرشتشو فرستاده
خدا مهربونی کرده تو رو سپرد دست خودم            دست تو گرفتمو فهمیدم عاشقت شدم
خدا مهربونی کرده تو رو سپرد دست خودم            دست تو گرفتمو فهمیدم عاشقت شدم
آورده دنیا یه دونه اون یه دونه پیش منه            خدا فرشته هاشو که نمی سپره دست همه
تو، نمی اومدی پیشم من عاشق کی می شدم            به خاطر اومدنت یه دنیا ممنون توام
خدا مهربونی کرده تو رو سپرد دست خودم            دست تو گرفتمو فهمیدم عاشقت شدم
خدا مهربونی کرده تو رو سپرد دست خودم            دست تو گرفتمو فهمیدم عاشقت شدم
              
خیلی خوشحالم - محمد علیزاده 
ارسال پست
نه چشمانت آبی بود
و نه موهایت شبیه موج ها....
هنوز نفهمیده ‌ام
دریا که می ‌روم
چرا ... یاد تو می ‌افتم !!!
پوریا نبی‌ پور
سلام ...
امیدوارم حالتون خوب باشه ...

از وقتی که 21 ساله شدم دنیا واسم رنگ قشنگتری پیدا کرده و دارم معنی واقعی زندگی رو حس میکنم. خبری از کارایی که قبلا میکردم نیست شاید یه شوخی هایی یا دلخوری هایی باشه ولی در کل بزگتر شدم و سعی میکنم دنیای دور خودم رو قشنگتر ببینم. 
انگار دیوار های خونه مثل رنگین کمون رنگارنگ شدن.
همه مردم دنیا چرا انقدر یهو خوش قیافه شدن !!!
چرا دیگه از کسی بدم نمیاد ؟
احساس خوشبختی چیزیه که توی وجود من همیشه پیدا میشه وقتی که تو هستی 
الان دیگه بیشتر دعا هایی که میکنم واسه خوشحالی تو هست 

خیلی حس خوبیه که یکی دیگرو حتی بیشتر از جونت دوست داری ...
اگه بدترین حال دنیا رو داشته باشی خنده هاش قند تو دلت آب میکنه... 
هیچوقت نمیتونی بفهمی که چقدر خندیدنت و حال خوبت فوق العاده هست چون تو نمیتونی خودت رو داشته باشی ... 

سوالی که همیشه از خودم میپرسم اینه که خدا چقدر منو دوست داره که تورو واسم انتخاب کرده !!!
همیشه ممنونشم که فقط یه روز دیگه میتونم با بهترین آدم دنیا همراه باشم
بعضی وقتا بقیه درک نمیکنن منو و شاید به من و حرفایی که میزنم بخندن یا به نظرشون مسخره باشه ...
قضاوت همیشه سخته چون هیچکس جای من نیست که تورو داشته باشه ...
این یبار رو بهشون حق میدم ...   بخندین که خنده هاتونم خوشحالم میکنه ... 

رسیدیم به وسط  قشنگترین فصل بهترین سال که با قشنگیاش منو فوق العاده قافلگیر کرد ...
چه خوبه این سال 95 ...
کاش هیچوقت تموم نمیشد ...

+ بعضیا هستن توی زندگیمون که  بخاطر همین بودنشون باید بریم و ازشون تشکر کنیم ...
ممنونم که هستی زندگی من ...
همیشه دوست دارم 

موفق باشید ...
یا مهدی ...




طبقه بندی: اعتراف، تفاوت، خاطره نویسی، احساس نویسی، موضوع آزاد،
برچسب ها: پاییز، دنیای من، با تو، سال 95، قشنگی، قشنگ ترین فصل، آبان،
تاریخ : شنبه 15 آبان 1395 | 04:16 ب.ظ | نویسنده : سجاد 1 | نظرات
سلام ...
یکم حال این روزام بهم ریخته ...
یه حسی مثل ناراحتی ، خوشحالی ، نگرانی ، ترس ، پوچی  رودارم !!!
کاش میشد حس رو با کلمات منتقل کرد.
زندگی من از فیلم ها هم مسخره تر شده ...
همیشه به خودم میگم کاش همچین اتفاقی نمی افتاد ...
ببخشید گیجتون کردم - بزارین از اول واستون تعریف کنم. از او اول اول ( لطفا بخونین تا راهنماییم کنین )
ما چهار نفر بودیم ... اخ اخ ببخشید اشتباه شد 
البته توی پست های قبل یه اشاره هایی بهش کردم ولی اینجا میخوام بهتون به صورت کامل بگم لطفا هر دیدگاهی دارین بگین.
من حدودا 4 سال پیش با یه دختر توی اینترنت آشنا شدم . اسمش دنیا بود. اوایل همه چیز خوب پیش میرفت و ...
بعد یه مدتی من یه خواب دیدم ...
 توی اون خواب ازم دعوت کرده بود برم خونشون ( من هیچ اطلاعاتی ازش نداشتم ) توی اون خواب یه چیز هایی رو دیدم که توی واقعیت هیچ اشاره ای بهش نشده بود. انقدر همه چیز رو درست و دقیق پیش بینی کردم که دنیا کلا جوابمو نمیداد و مطمئن شده بود که من فامیلشونم !!!
گفتم بهش خواب دیدم ولی باور نکرد - خوتون رو بزارین جای اون ، ادم باور نمیکنه دیگه ...
روز ها داشت همینجور سپری میشد و من کنجکاو بودم که اون خوابی که دیدم دقیقا همین دنیا خانوم بود ؟
تصمیم گرفتم که دوباره باهاش ارتباط برقرار کنم و حداقل ببینمش و بفهمم این دنیا همونی هست که توی خوابم دیدم !!!
روزا ها همینجوری میگذشت و من تلاشمو میکردم . و از این متنفر بودم که بهم میگفت مزاحم نشو !!!
واقعا هم مزاحم بودم ...
گذشت و گذشت - مناسبت ها ، عید ، همینجوری  و تولدش سعی میکردم فراموشش نکنم.
هیچوقت جرات نکردم بهش زنگ بزنم ...
دلیلشم نمیدونم چرا ؟؟؟
اسمشو خجالت نمیشه گذاشت چون توی دانشگاه مشکلی نداشتم شاید بخاطر این که نمیخواستم از دستش بدم ...
همیشه از حرف زدن باهاش میترسیدم.
4 سال گذشت ...
فقط بخاطر اون تلگرام رو نصب کردم تا شاید بتونم فقط در حد یه سلام باهاش حرف بزنم.
قطعا منو نمیشناسه - چی باید میگفتم ؟؟؟ واقعیت رو گفتم ، بهم گفت برو مزاحم نشو ... ( بلاک شدم )
بعد یه مدتی وبلاگ رو راه اندازی کردم.
توی یه پستی این مسئله رو مطرح کردم و خیلیا بهم پیام خصوصی دادن و خیلی بهم روحیه دادن که برو و زنگ بزن - موفق میشی ...
من میدونستم که نمیتونم ولی رو اعتماد به نفسم کار کردم و زنگ زدم ...
زنگ زدن من فقط تکلیف خودم رو روشن کرد.
من نمیتونم ... واقعا چی باید میگفتم که من خواب شمارو دیدم ولی شمارو ندیدم ؟؟؟
میخوام ببینمتون !!! اصلا من کیم ؟؟؟ دوست دارم !!!
واقعا مسخره بود که بخوام توی تلفن قانعش کنم.
پس در کمال شجاعت بیخیالش شدم !!!
تا همین دیشب که گفتم از بلاک در اومدم - دنیا اول عکس خودش رو توی تلگرام نمیذاشت ولی دیشب دیدم عکسش رو گذاشته !!!
چنتا هم گذاشته ...
خیلی هیجان زده بودم چون میخواستم به سوالی که توی این چند سال داشتم برسم.
وای خدا باورم نمیشه ، خودش بود !!! مگه میشه ؟؟؟
باورتون میشه خودش بود ؟؟؟
یعنی همونی بود که من توی خواب دیدم - یعنی خوابم کاملا درست بود از کسی هیچوقت ندیده بودمش ...
بعد از اون زنگ زدن دیگه هیچ کاری نکردم تا این چند روزه که فهمیدم.
این مسئله رو واسه هیچکس تعریف نکردم ...
واقعا شما جای من باشین  چیکار میکنین ؟؟؟
واقعا چیکار میکنین ؟؟؟

لطفا توی نظرات به همین موضوع اشاره کنین ...
ممنونم از همتون - خیلی بهم محبت دارین.

یا مهدی ...



طبقه بندی: خاطره نویسی،
برچسب ها: دنیای من، دنیای من ...، زندگی واقعی، مسئله بزرگ، چیکار میشه کرد ؟؟؟، دوست داشتن، خواب واقعی،
تاریخ : سه شنبه 13 بهمن 1394 | 11:12 ق.ظ | نویسنده : سجاد 1 | نظرات
دلم گرفته ...
شما هم شاید همین حس رو داشته باشین - احتمال زیاد واسه عاشوراست ...
فردا یکی از قشنگترین روز های من توی امسال هست.
نمیدونم چی بگم ...   ولی دلم نیومد امشب چیزی ننویسم.
میخوام یکم از خودم بگم ...
خیلی ها اسممم رو پرسیدن - من توی شروع این وبسات نمیخواستم از خودم چیزی بگم. بعد فهمیدم که نوشتن حداقل ها مشکلی نداره ...
من اسمم مرتضی است - متولد 1375 ساکن شمال کشور ...
هدف اصلی من توی این وبلاگ فکر کنم مشخص باشه ولی اگه بخواین بدونین ، من دوست دارم توی این وبلاگ تفکرات خودمو بنویسم.
من از 14 سالگی وب نویسی میکردم و به زبان های تخت وب هم اشنایی دارم.
ادم پر حرف هستم و به موقعش کم حرف - خیلی خیال پردازی میکنم یعنی شده که 3 ساعت دور خونه قدم میزنم و فکر میکنم.
از دورویی متنفرم - یعنی هر چیزی رو میتونم تحمل کنم الا دورویی ...
با هیچ ادعایی اومدم و دارم وب نویسی میکنم - بعضیا میگن عالی مینویسی و تعریف میکنن ، ممنون از شما فقط لطف دارین به من.
زیاد از حد حساسم روی رفتار دیگران - یعنی ممکنه کوچکترین حرف هر کسی روی من تاثیر بزاره - یا از کوچکترین حرف دیگران ناراحت بشم.
نمیتونم به هرچیزی نه بگم - ولی خیلی مستقیم حرف میزنم.
دیر ناراحت میشم یعنی چیزایی که واسه بقیه خیلی مهمه واسه من اصلا معنی نداره ...
اعتماد به نفسم در حد جلبکه - سر همین اعتماد به نفس پایین خیلی ضریه خوردم.
چرا احساس نویس تنها ...   پاکش کردم.
درباره همه چیز بعدا صحبت میکنم.
خیلی فرصت روبه روم بود ولی کسی پشتم نبود... - ولی ممنونم ازشون چون دوسم دارن 
عاشق نقاشی هستم ولی هیچوقت نتونسم ادامش بدم ...
اگه بخواین رفتارمو جمع کنین - کلا آدم ساده اییم.
نمیدونم ولی چیزایی که برای بقیه یه شکل واسه من یه شکل دیگست - چیزایی که واسه من جالبه ، بقیه اصلا بهش توجه نمیکنن.
هیچوقت به چیزی که میخواستم نرسیدم - اینم تقصیر خودمه باید تلاشمو بیشتر میکردم.
خیلی فانتزی فکر میکنم - فکر های بد و خوب همیشه توی ذهنم هست.
خیلی  از آینده میترسم ...
از خدا هم هیچی نمیخوام ...   چون اونایی که میخواستم یا از بین رفته یا خدا بهم داده ...
هیچی نمونده - ولی الان یه چیزی میخوام یکی از نزدیک ترین فامیلامون چشم درد و دندون درد داره - خدایا کمکش کن فردا اذیت نشه خیلی دلم براش میسوزه ...
خیلی درد توی سینم مونده ولی هیچوقت داد نزدم - هیچ وقت زیاد نخواستم - هیچوقت نخواستم که بد باشم.
19 سال اینجوری زندگی کردم میدونین چی بدست آوردم ...   هیچی ...
بازم همینجور میمونم - چون دوست ندارم واسه پیشرفت ، خودمو فراموش کنم.
یجوری حرف زدم که خوب به نظر برسم ...
ببخشید که اینجوری شد - اخه به منم حق بدین ...   بلد نیستم از خودم تعریف کنم.
در کل ممنون از شما ...
شمایی که متن های بی سرو ته منو میخونین و بهش نظر میدین - و تعریف میکنین ازش - من اخرین باری که انشاء نوشتم معلممون پاین ترین نمره تمام انشاء هارو بهم داد.
ترجیح میدادم خودم انشاء ننویسم. حالا اینجا بهم میگن خوب مینویسی !!!
هعی ...
ممنون از لطفی که به من دارین - واقعا ممنون
ممنون از تک تکتون - واقعا خیلی به من لطف دارین - شاید یه چند روزی نتونم بیام.   ولی بالا خره میام - فردا واسه همتون دعا میکنم اگه دعای من قبول بشه ...
شما هم دعا کنین - نه برای من - برای شفای همه بیمارا ...
خیلی دوستون دارم ...

موفق باشین ...



طبقه بندی: احساس نویسی،
برچسب ها: درباره من، احساس نویس، درباره احساس نویس، احساس نویسی، دنیای من، احساسات من، زندگی من،
تاریخ : شنبه 2 آبان 1394 | 01:59 ق.ظ | نویسنده : سجاد 1 | نظرات
سرم خیلی درد میکنه - یعنی داره منفجر میشه ولی میخوام این پست رو توی این شرایط بنویسم.
امروز بالا خره فیلم سینمایی سر به مهر رو دیدم به اونایی که وبلاگ مینویسن این فیلم رو پیشنهاد میکنم فیلم قشنگیه !!!
این فیلم عامل اصلی شد که من این وب رو راه اندازی کنم - خیلی قشنگ بوود حتما پیشنهاد میکنم ببینید 
امروز خیلی ها بهم لطف داشتند و بیشترین نظر هارو از زمان راه اندازی وبلاگ دریافت کردم - واقعا ممنونم ، نمیدونم دیگه چی بگم ...
امشب میخواستم درباره اعتماد به نفس بنویسم ولی به دلیل سر در و این که اصلا خاطره روزانه نداشتم دیگه ادامه ندادم - شاید یه روز دیگه...
امروز اولین روز محرم بود - به همه تسلیت میگم - امروز تصمیم گرفتم که دوباره نماز بخونم ولی امروز رو نخوندم فقط تصمیم گرفتم !!!
من قبلا نماز میخوندم ولی فقط یه ماه - هیچوقت از یه ماه بیشتر نشد یا پام میشکست یا دستم میشکست اصلا یه جوری اعتماد به نفسم له میشد که دیگه نمیخوندم - واسم دعا کنین که بتونم بخونم ...    شما هم سعی کنین بخونین - احساس قشنگی به ادم میده ...

ماه محرم ...
هیچوقت شروعشو متوجه نمیشم یعنی الان هیچ حسی ندارم نسبت به دیروز ولی امروز با دیروز واسه خیلی فرق میکنه ...
همیشه من محرم رو توی عاشورا فقط درک میکنم و تا میخوام توی حالش قرار بگیرم تموم میشه ...
البته توی این یه ماه هر روزمون محرم بود واسه مسائلی که خودتون هم میدونین ( نگم بهتره  )
هعی ...
نمیدونم چرا بعضی چیزارو نمیتونم خوب درک کنم ...
خدایا بهم کمک کن که بتونم درک خودمو درباره مسائل مختلف بالا ببرم.
درباره آهنگ هم یکی از بچه ها نوشته بود که قبل محرم خودمو خفه میکنم تا محرم ...
هعی ...   خوش به حال بقیه که اهنگ گوش میدن ...
اهنگ های من که چهار فصل شده یعنی محرم و غیره محرم نداره همه روزا فقط دکلمه گوش میدم ( اگه گوش میدین توی نظرات معرفی کنید  )
من ناراحت نیستم ولی - همه الان فکر میکنن که من داغون شدم که دارم از این اهنگا لذت میبرم ...  نه 
دکلمه ها قشنگن ...    به شما هم توصیعه میکنم.
اینم بگم که من پست های خودمو مرور نمیکنم - املاء منم افتضاح هست - پس به بزرگواریتون ببخشید 


به امید فردایی پر از زیبایی ....   



طبقه بندی: احساس نویسی،
برچسب ها: ماه محرم، محرم، 22 مهر، خاطرات من، احساسات من، دنیای من، احساس نویسی،
تاریخ : چهارشنبه 22 مهر 1394 | 09:58 ب.ظ | نویسنده : سجاد 1 | نظرات
سلام ...
میخواستم از درد بنویسم خیلی وقته میخوام یه موضوع درباره درد بنویسم ولی نمیتونم ...
شاید دردی نداشته باشم که بشه نوشت - میخوام درباره دنیای که توش زندگی میکنم بنویسم.

بزارین اینجوری شروع کنم که توی دنیای که من زندگی میکنم یه روز عادی چجوریه ...
صبح از خواب بلند میشم صورتمو با اب صابون میشورم لباس های ورزشیم رو میپشم و 1 ساعت ورزش میکنم - توی این حال همه مردم رو میبینم که صبح دارن ورزش میکنن ( هیچکسی غمگین نیست  ) . یجوریه که انگار زندگی بدونه این ورزش اصلا شروع نمیشه !!! خوشحال و راضی میرم توی خونه - حموم میکنم به همه اعضای خانودم که با عشق دور میز صبحانه نشستند سلام میکنم .
بعد از این که صبحانه خوردم میرم دانشگاه ...
از خونه که میرم بیرون یکی رو میبینم که داره بلند بلند میخنده - با دیدن اون یه لبخند گنده ای روی صورتم میاد یعنی نمیشه صبحی شروع بشه و من با خنده شروعش نکنم. همه مردم دارن با عشق میرن سر کار همه عاشق کارشونن - عاشق زندگیشون (انگار همیشه عاشقن)
همینجوری دارم به همه سلام میکنم بعد از رفتنم همه دارن از زیبایی و خوش اخلاقیم حرف میزنن ...
اره درسته توی دنیای من همه خیابونا پر از ادمای شاد و خوشحاله - همه فقط یه بال کم دارن ، والا پرواز میکردند ...
همه مغازه ها خوشحال و سرخوش ، از این که یه روز دیگه اومده و میتونن کار کنند شکر گذارن - هیچکسی بیکار نیست - هیچکسی غمگین نیست - خدایا ممنونم...
بعد میرم توی مینی بوس راننده مینی بوس با لبخند تمام بهم میگه بیا تو عزیزم این مینی بوس بدونه تو حرکت نمیکنه !!!
همه چیز دقیقا سر وقت اتفاق میوفته - یعنی هیچ چیز غیره منتظره نیست ...
میرم سمت دانشگاه با آرامش تمام و بدونه بحثی راننده پولمو میگره و بقیشو بهم برمیگردونه و با جمله شگفت انگیز موفق باشی از من خداحافظی میکنه ...
میرم سمت دانشگاه...  انقدر این مردم خوبن که دوست دارم بقیه مسیر دانشگاه رو پیاده برم - دارم قدم میزنم قطره های بارون میخوره توی صورتم - واااای خدا من بهترین و خوشبخت ترین ادم روی زمینم ...
میرم تو دانشگاه اندازه استاد ها بهم احترام میزارن و همه دانشگاه منو دوست دارن یعنی نمیشه که حتی یک نفر هم بد منو بخواد ...
میرم توی کلاسی که عاشقشم و درسی که فوق العادست و استادی که نگم بهتره ...  بهترین استاد دنیاست ...
همه باهم توی یه سطح هستیم - توی دنیای که من زندگی میکنم فقر یه شوخیه خیلی بزرگه ...
استاد بهم درس میده و با خودکاری که دارم نکاتشو یادداشت میکنم !!!
همه مشتاق درس همه سوال میکنن تا بتونن از چیزی که هستن فرا تر برن ...

بقیه در ادامه مطلب ...

ادامه مطلب

طبقه بندی: احساس نویسی،
برچسب ها: زندگی عالی، دنیای من، دنیای ایده آل، دنیای قشنگ، زندگی قشنگ، قشنگ زندگی کردن، شیوه قشنگ زندگی کردن،
تاریخ : چهارشنبه 22 مهر 1394 | 12:10 ق.ظ | نویسنده : سجاد 1 | نظرات

  • شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات